شنبه 26مرداد
مامان وقت بیمارستان گرفته بود
برای 1تست نمومه برداری
باید ازعصرمیرفت بیمارستان
برای فرداصبحش
اصرارم داشت که همراه نمیخواد
ساعت 7بود که ازمامان جداشدیم
تنها موند بیمارستان و
من وخواهریو باباییم اومدیم خونه
واقعا خونه بی پدرمادر چه سوت وکوره
من که رسما داشتم دق میکردم
هی میگفتم کاش مونده بودم
ادم 1وقتایی 1کارایی میکنه بعدم پشیمون میشه
حس میکردم مامانم اونجا خیلی تنهاست
شبم رفتم خونه خواهری اینا و
بابا تنها موند
قرار شد صبح با شوهرخواهری برم بیمارستان
شبم شوهرخواهریه نامرد
کل فیلمای تو هاردمو ریخت واس خودش
چندتا فیلم خوشگلم واسه من ریخت
یکشنبه 27 مرداد
صبح ساعت 9 بعد پیاده کردن خواهری دم باشگاه
با شوهرخواهری رفتیم بیمارستان
وسط راهم کلی از حرفای دیشب بابام خندیدم
خواهری نظرداده بود 1جا 1دوربین بزاریم
ازخواستگارا 1عکس بگیریم
بابا عصبانی شده بود که عکسشونو میخوام چکارو
بد پیشنهادایی میدی و اینا
رفتم تو بیمارستان
مامان همچین عین مریضا خوابیده بود که نشناختمش
رفتم پیشش خوشحال شد
گفت دیشب خوابش نبرده
تنهام نبوده با خانما حرفیده
تختای بغلیشو برده بودن برا عمل
اما مامانو هنوز نه
خلاصه نشستیم با مامان کلی حرفیدیم
همراه تخت بغلیم خانم خوش خنده و خوش صحبتی بود
مامانم بردن دیگه کم کم
کلی استرس داشتم
تا مامان برگرده من داشتم دعا میخوندم
مامانو که اوردن حال و جون نداشت
قلبشم درد میکرد
رفتم به پرستارا گفتم که کفتن تو ریکاوری چک میکنن
خداروشکر کم کم خوب شد
من با دکترش نحرفیدم
تا ساعت4هم اونجا بودیم
وقت ترخیص 1خانواده ای اومدن تل خونمونو میخواستن
واسه خواستگاری
اصلا رو اعصابن اینا
بعد از ظهرم اومدیم خونه
مامان خیلی حال و جون نداشت اما بروزی خودش نمیاورد
دیگه خواهری و مامانجون اینام اومدن
جوابشم گفتن 6/10 میدن
خیلیم دیره
بچه ها دعا کنید چیزی نباشه
عصرتلفن زنگید
خواهری گفت مامان خانم ع.....
من و مامان همزمان گفتیم کدومشون؟؟؟؟؟!!
اخه بعد از اومدن شازده پسر چهارم
1خانواده دیگه با همون فامیلی زنگیدن خونمون
فک کنم جمعه بود
مامان بیچاره جا خورده بود
مامان رفت گوشیو برداشت
خواهر شازده پسر بود
زنگ زده بود که اگر اجازه بدید
این هفته باز مزاحمتون بشیم
برادرم گفته باید مفصل حرفید
مامانم بهش گفته دوباره بزنگید من نظردخترمو پدرشو بپرسم
اما تصمیم این شد که بیان
و من اعصابم خورد سر اینکه
ما بهم نمیخوریم
حس میکنم 1دنیا فاصله داریمو
اومدنش عجیبه
بقول دوس جونی مغزم ترسیده بود
از جدی شدن ماجرا
خدایی چقد سخته این مراحل
تازشم من فکر میکردم این پسره نیاد دیگه
هرچند که دفعه قبل شاد از اتاق اومد بیرون
تا نشست رو مبلم گلابی که مامانش بهش داده بودو خورد
وقت خداحافظیم مثل ادم با من خدافظی کرد
اما من نگران اینم که ما بهم نمیخوریم
حالا باید دید میاد چی میشه