داداشی مدتهاست دلش کربلا میخواد
مامان بابا تصمیم گرفته بودن این عید ارزوشو براورده کنن
اما فکر کنم امام حسین دلش نمیخواست ما بریم پابوسشون
داداشی گفت با کلاسام تداخل داره واینا خلاصه بابا رفت انصراف داد
خیلی 1دفعه اومد خونه و گفت پس بریم مشهد
منکه جدی نگرفته بودم
اما انگار رفته بود بانک و حرف سفرشده بود
هتل بانک جا داشته و به بابا گفتن اگر میخواید برید میتونید
بابا میگفت 4حرکته
اما من اصلا دلم سفر نمیخواست
اما نمیتونستمم قید حرم طلایی امام رضا رو بزنم
همش تو خونه میگفتم بخدا اگه نمیخواستید برید مشهد من نمیومدم
خلاصه سال نو شد
1سالی نو شد که من بهش حسی نداشتم
شد دوم،شد سوم،و شروع جنب و جوش مامان اینا،جدی جدی راهی بودن
خواهری بهم میگفت اگر نمیخوای بری بمون پیش ما،اما من دلم نمیخواس امام رضا رفتنو از دست بدم
صبح چهارم حرکت کردیم،با اینکه حوصله جادرو نداشتم اما بدم نبود
شب سبزوار خوابیدیم،صبح حرکت کردیم،ساعت 8و9 مشهد بودیم
اطراف حرم که طرح زوج و فرد بودو ما هم پلاک مخالف،پی 120هزارتومان جریمه را بخودمان مالیدیم،گفتیم باشه صدقه واسه دولت اما ماشینمون دم دستمون تو پارکینگ باشه
خلاصه بالاخره رفتیم سمت حرم و من تمام فکرو ذکرم این بود که
چه لذتی داره 1پادشاه دعوتت کنه به مهمونی بزرگش اونم تو کاخش
همه جا غرق گل بود،هرچند که اون روز امام رضا دلش غم داشت،روز شهادت مادرشون بود
مادریکه تو اوج جوانی .................................................................
حرم غم داشت اما واسه من شادی بود،شادی اینکه تو اون روز تو حرم امام رضام
واسه من خیلی مزه داشت اینکه با تمام نالایقیم،لایق بودم برم سر سلامتی امام رضا
خیلی مزه داشت سال جدیدو با مهمونی این پادشاه شروع کردن
خیلی مزه داشت ایستادن جلوی ضریحشو ناباورانه نگاهش کردن
خیلی مزه داشت برا اولین بار عیدو با امام رضا شریک شدم
خیلی مزه داشت زار زار گریه کردن پیشش
خیلی مزه داشت باهاش حرف زدن و دردو دل کردن با پادشاه
خیلی مزه داشت پیشش از ارزوهات بگی ارزو هایی که کسی جز خداو ائمه نمیدونن
خیلی مزه داشت اینکه بهش بگی من عیدی میخوام
خیلی مزه داشت باهاش قول و قرار گداشتن
خیلی مزه داشت تند تند دعا و نماز خوندن واسه از دست ندادن زمان
خیلی مزه داشت تک تک ادمایی که بهت التماس دعا گفتن بیان جلوت
خیلی مزه داشت بالیدن به خودت که من به این مهمونی دعوت شدم پس بهم توجه دارن
خیلی مزه داشت زور زورکی عیدی خواستن
همه چیز خیلی مزه داشت کلا
1روز با مامان به زور بالا سر جا پیدا کردیم و مشغول دعا بودیم
برگشتم عقب دیدم مامانم داره با 1خانوم میحرفه
محل ندادموبه نماز خوندنم ادامه دادم،وسطش باز برگشتم از مامانم پرسیدم
مامان دعای بعد این نماز کجاست و اینا،اونام مشغول حرفیدن بودن
وقتی خانومه رفت مامان بهم گفت داشتن خواستگاریت میکردن
شنیدنش تو اون لحظه 1جوری بود،هم خوب بود هم بد
خوب چون لذت داشت امام رضا خودش یکیو بفرسته خواستگاریت
و بد بود چون دل خوشی از خواستگار ندارم و ازشون بدم میاد
به نماز خوندنم ادامه دادم و چیزی نپرسیدم،تو راه برگشت مامان خودش تعریف کرد
گفت خانومه مشهدی بوده گفته پسرم فوق مکانیک داره برا دکترا بورسیه شده بره خارج
خانومشم با خودش ببره،بمامان گفته بود تو رو خدا 1ادرسی تلفنی چیزی بدید
مامان گفته بود من دختر به راه دور نمیدم،حالا خارجش میگیم 5ساله
اما اگه پسرتون حاضر بیاد تهران زندگی کنه 1چیزی وگرنه نه
خانومم مامان گفت هرچی اصرار کرد من اینو گفتم تا اونم قانع شد که راست میگید راه دور سخته
خواستگار امام رضا هم پیچیده شد
به مامان گفتم بیچاررو خوب چه بدی داشت،باز مامان میگه یعنی تو با راه دور مشکلی نداری؟؟؟
من به مامان میگم من کلا زندگی تو کلان شهرو ترجیح میدم مامانجان
عصرشم با منیژ قرار داشتیم بریم بیرون دور دور
تو راه رفتن سرقرار ملوس منفور بهم اس میده،درواقع 1پیشنهاد داده،1پیشنهاد کثیف
اینقد کثیف که اولش جدی نمیگیرمش و بهش اس میدم جدی گفتی
اونم میگه اره و من دلم میخواد به حالو روز خودم گریه کنم
منیزو میبینم ،اینقد خانوم شده
همه چیزش عوض شده بود،از تیپش گرفته تا حرف زدن تا اخلاقش
حس میکردم این ادم اونی نبوده که من 4سال باهاش زندگی کردم
وسط بودن با منیژ مدام یاد حرفای ملوس میفتم،عصر خوبی میشه کلی حرف میزنیم اما .....
تو راه برگشت از پیشش حس میکنم من چقد ازهمه عقبم
حس میکنم من از همه جا موندم،حس میکنم دارم درجا میزنم
حس مزخرفی بود و منو تلخ کرده بود زیاد،حتی مامان اینا فهمیده بودن من تلخ شدم
چقد طولانی شد
انگار دیگه حس نوشتن نیست
فکر کنم بازم تلخ شدم تلخه تلخ