بازم نشستم تو قطار و دارم به دوردستها نگاه میکنم
چیزی که خستم نمیکنه
محشره٬نگاه کردن به افق محشـــــــــره
شیفته ی محــویشم٬شیفته اینکه زمین و اسمون یکی میشن
شیفته ی دوردستها
دشت صافی که با اسمون به هم میرسن
می دونی؟! اون دوردورا هرچیزی ممکنه
چیزاییکه حتی تو تصور ادمم نمیگنجه
و من اینجا خیره به دوردستهام و بی خبر از اون اتفاقا
فیلسوف بمن میگفت:
غیر منتظره ای میگفت ماجراجویی
وحالا من به ابن فکر میکنم
که شاید من شیفته ماجراهای دوردستهام که نمی دونمشون و نمی شناسمشون.