ظهر پسر عموم از اون سر دنیا بهم پی ام داد
چند باری قصد حرف زدن باهم داشتیم اما نشده بود
امروز خودش پیشقدم شد
حرف زدن با پسر عمویی که تو دوران بچگی بخیال خودش تو زنش بودی جالبه
خل و چل تک و تنها پاشده رفته استرالیا
خیلی وقت بود باهاش حرف نزذه بودم
راستش وقتی ایرانم بود زیاد باش نمیحرفیدم
از ادماییکه یخورده تحویلشون میگیری زیادی بات صمیمی میشن خوشم نمیاد
این احساس و نسبت به پسرای فامیل بیشتر دارم
یادمه 1زمانی به هیچکدومشون سلام نمیکردم
بابا همیشه کیف میکرد که اینقد محلشون نمیزارم
اما مامانم حرص میخورد که بابا،پسر عمته سلام کنی چت میشه ؟
اما من گوش نمیکردم،نه اینکه چشم تو چشم شیمو سلام نکنما
از گیرشون در میرفتم که نخوام سلام کنم
راستش جز این پسر عموم هیچکدومشون بمنم نمیخوردنا
و باید بگم همشون 1دل نه صد دل عاشق خواهریمون بودن
اما من بازم تحویلشون میگرفتم
خلاصه که این پسرعمو هم وقتی رفت شنیدیم یکی از دختر عمه هارو میخواسته
پس فکر به منی در کار نبوده
خلاصه که امروز کلی باهم خندیدیم
اونم گیر داده بود چرا تصویر نمیدی
چرا دوربینت روشن نیست
بهش میگم چون هنوز تو تختمم
میگه خب منم تو تختممم
مگه چه بدییی داره؟
مگه میخوای بری عروسی که اینو میگی
بعدشم گیر داده به فیس بوک که ادرستو بده
پیچاندیمشان
القصه که از ظهر داره پی ام میده
الان پی ام داده بود رفتم خونه دوستم
بهش میپم چه خوب،مهمونیم میری؟
میگه تو دوست نداری ?
فکر کردم منظورش اینه که مگه تو دوستی نداری که بری خونش خب منم دارم
بهش میگم میشه؟
میگه برم خونه؟؟؟
اگر دوست نداری پاشم برم
بهش میگم بمن چه؟؟
بهت خوش بگذره
جدیدا نمیدونم چرا اینجوری شدم
مشکل از منه که بقیه رفتارشون عجیبه دیگه
شاید حرف زدن مثل ادم یادم رفته
شاید خنگ شدمو منظورارو نمیفهمم
شاید همه چیو به بد برداشت میکنم
شاید غرورم نسبت به قبل کم شده
شاید خیلی چیزا برام عادی شده
شاید ................................
هرچی هست،میدونم که 1جای کارم میلنگه